دربارهٔ سیمرغنامه

شعر و شیء

پدیدآورنده: مهنام نجفی

فرهنگ ایران به شاعرانگی زبان‌زد و زندگی ایرانیان با شعر عجین بوده است. رد شعر و شاعری را در همه‌ٔ شئون زندگی ایرانی می‌توان یافت، نه فقط در فرازهای بلند عرفانی و ادراکات عمیق و ظریف آن که حتی در امور روزمره، از خانه تا کوچه و خیابان. درج اشعار روی اشیاء از بارزترین جلوه‌های این زندگی شاعرانه است. انواع ساز و برگ زندگی، از کاسه و بشقاب و تُنگ و پیاله و قاشق و سفره و شمعدان و بادبزن تا زره و کلاه‌خود و شمشیر و پرچم به کلام شاعرانه مزین می‌شده است. غالب این اشعار با خط خوش روی اشیاء می‌نشسته و بر زیبایی‌ بصری‌شان می‌افزوده، ولی مضامین شاعرانه‌ٔ این ‌خطوط بوده که معنای تازه‌ای به اشیاء می‌بخشیده و آنها را با خیال شاعرانه و موسیقی کلام درمی‌آمیخته است. اشعار گاه به اشیاء تشخص می‌داده و آنها را به عوالم عارفانه و عاشقانه می‌دوخته، گاه با آنها شوخی می‌کرده و با طنازی لبخند بر لب‌ می‌نشانده، و گاه در حق صاحبان و کاربران اشیاء دعا می‌کرده و به نصیحتشان می‌نشسته است. همه‌ی اینها اشیاء را به ورای کارکرد تعیین‌شده‌شان برمی‌کشیده و به واسطه‌ای بدل می‌کرده برای حظ بردن از موسیقی و خیال و اندیشه‌ٔ شاعرانه در حین انجام امور روزانه. در این تالار مجموعه‌ای از این اشیاء را گرد آورده‌ایم، از قرن چهارم تا سیزدهم هجری، با شعرهایی به زبان‌های فارسی و ترکی و عربی. برخی از این شعرها به قلم نامدارانی چون فردوسی و سعدی و حافظ است و برخی هم ابیاتی ناشنیده از آدم‌های گمنام، چه‌بسا از همان سفالگر و بافنده‌ و فلزکار و خراطی که شیء را می‌ساخته و می‌پرداخته است. غالب شعرها درخور کارکرد و ماهیت شیء سروده یا انتخاب شده است: مثلاً روی بادبزن، حافظ از آن باد می‌گوید که ز یار سفرکرده خبر آورده؛ روی شمعدان، سعدی گفتگوی عاشقانه‌ٔ شمع و پروانه را نقل می‌کند؛ بر سپر و زره‌ جنگی نوشته که «هستی را نمی‌بیند بقایی»؛ و روی قلمدان، به فغان آمده که «از خون دل نوشتم نزدیک یار نامه». شعرها به اشکال و خطوط مختلف روی اشیاء نقش بسته، گاه خوانا و گاه ناخوانا. شعرهای آشنا به هر حال، حتی به واسطه‌ٔ معدودی واژ‌ه‌ی خوانا، عیان شده ولی شعرهای ناشنیده گاه در پیچ‌وخم خطوط کوفی و ثلث و نسخ و نستعلیق گم شده است؛ ما را در تکمیل و تصحیح این بیت‌ها یاری کنید. نام و ایده‌ی این تالار ملهم از مقالات سه‌گانه‌ای است با نام «اشعار و اشیاء»، نوشته‌ٔ یحیی ذکا و محمدحسن سمسار، که طی سال‌های ۱۳۴۴ و ۱۳۴۵ در نشریه‌ٔ هنر و مردم منتشر شد.

دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد/ من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد

در چینِ طرهٔ تو دل بی‌حِفاظِ من/ هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد

دلخون شدم به یادِ تو هر گَه که در چمن/ بندِ قبایِ غنچهٔ گل می‌گشاد باد

طرف کلاه شاهیت آمد به خاطرم/ آنجا که تاج بر سر نرگس نهاد باد

کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم/ هر شام برق لامِع و هر بامداد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من/ صبحم به بویِ وصلِ تو جان بازداد، باد

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم/ یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد

تاریخ عیش ما شب دیدار دوست بود/ عهد شباب و صحبت احباب یاد باد

حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد/ جان‌ها فدایِ مردمِ نیکونهاد باد

شعر حافظ در این بادبزن به هم ریخته است. گویا در سر هم کردن پره‌های بادبزن خطایی رخ داده است. مصرع‌های اول هر بیت روی زمینهٔ سبز تیره نقش بسته و مصرع‌های دوم، یکی در میان، روی زمینه‌های سبز روشن و قرمز. اگر مصرع‌ها به ترتیب چیده شود، بادبزن به لحاظ رنگی هم متوازن خواهد شد.

آچیلدی غنچه طوماری و معلوم اولدی مضمونی/ بودور کیم: فوت قلمان موسم گل، جام گلگونی

گتیر، ساقی، قدح، بیل کیم، تعلل فوت فرصت دیر/ بو فرصت وار ایکن فوت ائتمه کیم، فرصت غنیمت دیر

شعر از ملامحمدبن‌سلیمان فضولی است. می‌گوید که طومار غنچه باز شده است و مضمونش هویدا: که موسم گل و وقت جام گلگون است، ساقی قدح بیاور و این فرصت کوتاه را غنیمت شمار و از کف نده.

در میانه و حواشی این سفره، سه بیت شعر نقش بسته است.

در میانه‌اش آمده:

ز فیاض عالم طبق‌های نعمت/ به هریک رسانید با صد عنایت

و در حواشی‌ بالا و پایین:

شکر کردن کی توانم در خور نَعمای تو/ شکر نعمت‌های تو چندانکه نعمت‌های تو

و در حواشی راست و چپ:

بعد شکر رزق سازند این دعا/ شوکت اسلام باشد برقرار

آن کس که به دست، جام دارد/ سلطانیِ جَم، مُدام دارد

آبی که خِضِر حیات از او یافت/ در میکده جو، که جام دارد

سررشتۀ جان، به جام بگذار/ کـ‌این رشته از او نظام دارد

بر سطح زیرین این کشکول آمده:

مرید پیر مغانم، ز من مرنج ای شیخ/ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

در هر دو سوی این سرنیزه بیتی نقش بسته است:

همواره خورد آب ز سرچشمهٔ دل/ پیوسته ز سرهای سران بارور است

این نیزه [...] است/ در عرصهٔ کین نهال باغ ظفر است

بر تیغهٔ این شمشیر آمده:

لا فتی الا علی/ لا سیف الا ذوالفقار

که یعنی هیچ جوانمردی به پای علی نمی‌رسد و هیچ شمشیری به ذوالفقارش.

از بهر یاقوت لبت یک‌دانه قاشق ساختم/ پیش لب چون شکرت بنگر چه خوش پرداختم

در یک سوی دستهٔ عاجین خنجر، در بالا و پایین «تمثال محمدشاه»، این بیت نقش بسته است:

مثال محمدشه بی‌مثال/ سپهر جلال آفتاب جمال

بر حاشیهٔ این جام شعری عربی نقش بسته از ابن سکره، شاعر طناز عرب در عهد عباسیان:

اشرب فلليوم فضلٌ لو علمت به/ بادرت باللهو واستعجلت بالطرب

ورد الخدود ورد الروض قد جمعا/ والغيم مبتسمٌ والشمس في الحجب

لا تحبس الكأس واشربها مشعشعةً/ حتى تموت بها موتاً بلا سبب

شاعر می‌گوید: بنوش، که روز ممتازی است. گر قدر بدانی، یک‌دم از عیش و شادی غافل نمی‌شوی. دست از جام مکش و آن‌قدر بنوش تا بمیری، به مرگی بی‌سبب.

روی نگین زمردی این انگشتر هندی، مصرعی از گستان سعدی نقش بسته که یادآور هنر ایران است، اولین مصرع از این بیت:

بلبلا مژده بهار بیار/ خبر بد به بوم باز گذار

توی کاسه دو بیت شعر فارسی حلقه زده است که به نظر با این مصراع آغاز می‌شود:

ای عشق برکنده پر و بال مرا

بر غرض نقشی است کز ما بازماند/ که هستی را نمی‌بینم بقایی

مگر صاحبدلی روزی به رحمت/ کند در حق درویشان دعایی

بر تارک این زره چهارآینه، سه مصرع اول این ابیات نقش بسته است.

توی این کاسه، که متعلق به کاشان است، شعری عربی حلقه زده که به خط نسخ، و به‌نظر کمی عجولانه، نوشته شده و سخت‌خوان است.

پیرامون این کاسه شعری فارسی حلقه بسته که، مبتنی بر اطلاعات موزه، حاوی چنین محتوایی است:

هر جهان تنگ آید/ باید که ز ناجنس و خش ننگ آید

با هر گهر لب گرچه هم رنگ آید/ فریاد بر آورد چون سنگ آید

توی این کاسه، چهار ردیف کتیبه است که دو ردیف آن شعرهایی فارسی از صدرالدین خجندی و صناعی است:

دیدار توأم همیشه در دیده بود/ آن کن صنما کز تو پسندیده بود

ای جان جهان دلم بدان خرسند است/ گواهم که او ترا دیده بود

گفتم که مگر آن صنم نیک‌اندیش/ رحمی آرد [...] با دل ریش

کی دانستم که آن کافر کیش/ کارد سر ما به دامن و گردن خویش

مقصود بیافت هر آنچ با غم یار بساخت/ در کام رسید هرچ با کار بساخت

مه نور بدان یافت کز شب نرمید/ گل بوی بدان گرفت که با خار بساخت

آنی که درین جهان خسته جانی/ بر لشکرخوبان جهان سلطانی

این آب دو چشم بنده ضایع مگذار/ آخر بزمینی بر اگر دهقانی

تو نیز ز بیم خصم اندر من از دور نگاه کرده دزدیده

بنموده فلک مه نو و خود را در زیر سیاه ابر پوشیده

تو نیز مه چهارده بنمای بردار ز سر خلق شوریده

کی باشد کی که در تو آویزم چون در زر و سیم مرد نادیده

تو روی مرا بناخنان خسته من دو لب تو ببوسه خاییده

بر دیوارهٔ پیرامونی قلمدان، دو بیت شعر فارسی نقش بسته است:

از خون دل نوشتم نزدیک یار نامه/ انی رایت دهرا من هجرک القیامه

سر بر ندارم ز خطت چون قلم/ گر سرم بر داري ز بن چون دوات

پیرامون این کاسه، که متعلق به شهر ری است، شعری فارسی حلقه بسته که، مبتنی بر اطلاعات موزه، این طور خوانده می‌شود:

این کاسه بکتخدای آراسته باد/ با نعمت با سعادت خوسته باد

ای هرچ بتو بد کند بد خوهد دید/ ار پشت نهی کمر شده کاسته باد

بر تارک شمعدان، شعری از بوستان سعدی حلقه بسته است:

شبی یاد دارم که چشمم نخفت/ شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست/ تو را گریه و سوز باری چراست

و شعری دیگر در میانهٔ آن:

چراغ اهل دل را روشن از روی تو می‌بینیم

همه صاحبدلان را روی دل سوی تو می‌بینم

تویی مقصود عالم کم مبادا از سرت مویی

بر تارک شمعدان و ردیف‌های جناغی روی بدنهٔ آن چند شعر فارسی، از سعدی و دهلوی و اهلی ترشیزی و کاتبی ترشیزی، نقش بسته است:

شبی یاد دارم که چشمم نخفت/ شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست/ تو را گریه و سوز باری چراست

بگفت ای هوادار مسکین من/ برفت انگبین یار شیرین من

زمانی نیست کز عشق تو جان من نمی سوزد/ کدامین سینه را کان غمزهٔ پرفن نمی‌سوزد

ز غیرت سوختم جانان چو در غیر زدی آتش/ تو آتش می‌زنی در غیر و غیر از من نمی‌سوزد

چراغ اهل دل را روشن از روی تو می‌بینیم/ همه صاحبدلان را روی دل سوی تو می‌بینم

تویی مقصود عالم کم مبادا از سرت مویی/ که عالم را طفیل یک سر موی تو می‌بینم

شمعی را بگفتم به گرد رخت پروانه چیست/ گفت من سلطان حسنم مراد پروانه چیست

شبی که ماه رخت شد چراغ خلوت ما/ گداخت شمع و نیاورد تاب صحبت ما

بر تارک و کمر و پای این شمعدان، این سه بیت نقش بسته است:

شبی یاد دارم که چشمم نخفت/ شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست/ تو را گریه و سوز باری چراست

پروانه‌ام و عادت من سوختن خویش/ تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد

توی این کاسه، شعر طنزی حلقه زده است:

تا نیک باشد کار آش/ [ظرف؟] اگر نیکو نباشد گو مباش

در حاشیهٔ داخل کاسه، شعری عربی نقش بسته است:

التدبیر قبل‌العمل/ یؤمنك من‌الندم

می‌گوید تدبیرِ پیش از عمل مانع پشیمانی است.

غرض نقشی است کز ما باز ماند/ که هستی را نمی‌بینم بقایی

مگر صاحبدلی روزی به رحمت/ کند در کار درویشان دعایی

روی در این قلمدان شعری فارسی نقش بسته است که، مبتنی بر اطلاعات موزه، این طور خوانده می‌شود:

بداده‌ام رونق مردم ساختم کان قلم/ تا کنم بر صفحه‌‌ی دل حساد رقم

روی این کلاهخود، احتمالاً ابیاتی از شاهنامهٔ فردوسی نقش بسته است. مصرعی از آن خوانده می‌شود:

بزد تیر بر چشم اسفندیار

پای این پرچم، بیتی فارسی نقش بسته است که، به حساب ابجد، زمان ساخت پرچم (۱۱۰۷) را اعلام می‌کند:

رایت فتح ابد کردند تاریخ شروع/ رایت نصر من الله بهر اتمامش علم

دل که پیش تو راز می‌گوید/ غم دیرینه باز می‌گوید

دل که در بند زلف دلدار است/ به بلایی سیه گرفتار است

امیرشاهی سبزواری، از شاعران دوره‌ی تیموری، غزلی دارد که با بیت نخست همین شعر آغاز می‌شود.

در دو انتهای این سفره‌ی قلمکار، چهار مصرع درون قابی نقش بسته است. از این میان، دو مصرع از مخزن‌الاسرار نظامی به‌وضوح خوانده می‌شود:

راستی آور که شوی رستگار/ راستی از تو ظفر از کردگار

گویی ملهم از این بیت شعر تازه‌ای سروده شده است.

دلبر نازپرورده‌ی خود را/ دیدمش در چمن که گل می‌چید

خار گل دست آن پری‌رخ را/ کرد مجروح و او همی خندید

این دو بیت، که پیرامون گل بزرگ میانی این روسری با ابریشم قرمز گلدوزی شده، از مقطعات ادیب‌الممالک است، از شاعران دوره‌ی قاجار و عصر مشروطه. بیت سوم و آخر این شعر، که روی روسری نیامده، علت خنده‌ی پری‌رخ را چنین شرح می‌دهد:

گفتمش خنده چیست، با من گفت/ گل به از خود نمی‌تواند دید

اندر كنار خوان تو خورشید قرص نان / وندر بساط بذل تو جمشید ریزه‌خوار

روی این سفره‌ی قلمکار، مصرع اول بیت بالا خوانده می‌شود.

پیرامون این تنبک شیرازی، دو بیت شعر فارسی نقش بسته که یکی‌اش را خوانده‌ایم:

شادند جهانیان به هر بزم/ از صوت فرح‌فزای گنبد

حول دستهٔ عاجین این خنجر این بیت خوانده می‌شود:

قبضهٔ خنجرت جهانگیر است/ گرچه یک مشت استخوان باشد

ابیاتی از از این غزل سعدی با نخ ابریشم روی این سفره دوخته شده است:

بس که در منظر تو حیرانم/ صورتت را صفت نمی‌دانم

پارسایان ملامتم مکنید/ که من از عشق توبه نتوانم

هر که بینی به جسم و جان زنده‌ست/ من به امید وصل جانانم

به چه کار آید این بقیت جان/ که به معشوق برنیفشانم

گر تو از من عنان بگردانی/ من به شمشیر برنگردانم

گر بخوانی مقیم درگاهم/ ور برانی مطیع فرمانم

من نه آنم که سست بازآیم/ ور ز سختی به لب رسد جانم

گر اجابت کنی و گر نکنی/ چارهٔ من دعاست می‌خوانم

سهل باشد صعوبت ظلمات/ گر به دست آید آب حیوانم

تا کی آخر جفا بری سعدی/ چه کنم پای بند احسانم

کار مردان تحمل است و سکون/ من کیم خاک پای مردانم

دور این کاسه که از دفینه‌ای در گرگان یافت شده شعری فارسی نقش بسته که فقط کلماتی از آن را خوانده‌ایم.

روی این پارچهٔ ابریشمی، در ردیف‌های عمودی و افقی میان نقوش، دو بیت شعر تکرار شده است، که یکی را می‌شود این طور خواند: گویی از رشتۀ جان بافته‌اند/ نبود جامه بدین زیبایی

پیرامون این کاسه، دور نقش میانی‌اش، شعری فارسی نقش بسته است.